-
هدیه خوب خدا...
چهارشنبه 2 خردادماه سال 1386 12:12
دل خوش نزدیک است! باورش کن! وبگو! داد بزن آی ای مردم شهر دل خوش نزدیک است واگر شاعر باران و طبیعت پرسید : "دل خوش سیری چند!؟ " دست در دست شعورش بدهیم تا که با هم برسیم سر یک کوچه سبز و نشانش بدهیم دل خوش یعنی که : پدرت امشب هم به سلامت برگشت! وقت صبحانه خدا از سر سفره مهر لقمه عشق به مادر می داد دل خوش یعنی که :...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 فروردینماه سال 1386 11:29
سلام... روز پنجم سال ۸۶ ... فرهاد هم رفت... خیلی پسر خوبی بود خیلی... خدا رحمتش کنه باور کردنش خیلی سخت بود ولی تقدیر اینجور خواست که زود راحت بشه... بارون... موقع مراسم تشییع فقط صدای بارون بود و گریه و لا اله الا الله... وقتی خاک سپاریش تموم شد بارون شدت گرفت طوری که همه سراسیمه بعد از خوندن فاتحه رفتن به طرف...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 اسفندماه سال 1385 21:19
سلام یا رب از ابر هدایت برسان بارانی پیشتر زانکه چو گردی زمیان برخیزم...
-
و اما عشق...
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1385 13:32
سلام... بعضی روزها فکر میکنم بار گناهم... کاری کرده با من که پیش تو رو سیاهم... از خجالت بسته نگاهم... درونم می سوزه از سوزش آهم... یاد گرفتاریم می افتم... یاد اون لحظه ای که می برنم... بیاد غسل و کفنم... یاد فشار قبرم وفریاد زدنم... یاد عذاب و بدنم... یاد اون لحظه ای که دوتا ملک سوال کنن... یاد ساکت شدنم... یاد اون...
-
یلدا بازی...
یکشنبه 1 بهمنماه سال 1385 10:00
سلام... بالاخره یکی هم منو بازی داد... دیگه کم کم داشتم عقدهای می شدم آخه هیشکی منو بازی نمیداد به هر حال تشکر میکنم از مریم خانوم نویسنده ی وبلاگ زمزمه های دلتنگی که منو دعوت کردن به این بازی... فکر کنم دیگه همه در مورد این بازی بدونن من دیگه توضیحی نمیدم... خب حالا من... ۱-از بچگی عاشق بودم شاید از ۶ سالگی... همه...
-
بدون عنوان...
شنبه 30 دیماه سال 1385 00:31
سلام... برای وقت استراحت بین درس خوندن رفتم سوپری سر کوچه... سه تا جوون دور هم نشسته بودن و مشغول حرف زدن بودن... یکیشون که در واقع فروشنده بود بهم نگاه کرد متوجه شدم که باید به او بگم که چی میخوام... گفتم سلام ببخشید پفک دارید؟ چیزی جوابم نداد. اون دو تا هم به همدیگه نگاه کردن و لبخند زدن... دوباره گفتم ببخشید پفک...
-
بالاخره طلسم شکسته شد...
یکشنبه 24 دیماه سال 1385 14:47
سلام... از شب تا صبح خواب روزنامه میدیدم... یعنی فردا چی قراره رقم بخوره برام؟ صبح ساعت ۸. سحر خیزی هم عالمی داره ها... البته برا کسی که تا صبح خواب نرفته زیاد هم فرقی نداره... رفتم دکه روزنامه فروشی... ولی هنوز روزنامه هاش نرسیده بود... هوا سرد بود... خیلی استرس داشتم... مامان گفته بود روزنامه رو گرفتی بیار خونه با...
-
کاش یه بار دیگه زیر بارون...
چهارشنبه 29 آذرماه سال 1385 13:07
سلام... اتاق عمل. دکتر با داروی بیهوشی منتظرمه. میترسم. نمیدونم از این عمل جراحی زنده بیرون میام یه نه. دکترا گفتن زنده موندنم پنجاه پنجاهه. دکتر هی بهم نگاه میکنه و من پا پا میکنم. مثل اینکه دیگه چاره ای نیست باید برم... مامان داره گریه میکنه. وقت رفتنه... گریه نکن چاره ای نیست مامانی... منو به خاطر همه بدیهام ببخش....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 آذرماه سال 1385 11:25
سلام... دلم را در غمت کردم ز هر ویرانه ویران تر چو دیدم دوست میدارد دلت دلهای ویران را بازم دلم... بازم داره بارون میاد روی سرم تنها منم که از تموم لحظه هام تنها بارون مونده برام بازم بارون...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 آبانماه سال 1385 22:36
سلام... اصلا قصد آپدیت کردن نداشتم. ولی به خودم گفتم بهتره یادی از قدیما بکنم. موقعی که دلم میگرفت و روی هر تکه کاغذی که جلو دستم می اومد مینوشتم. امشب دلم گرفته باز. کمی میخوام اشک... ولی دارم جلو خودمو میگیرم. دلیلشو نمیدونم شایدم میدونم و ازش فرار میکنم... کاش بارون ... ۳ روز دیگه امتحان کارشناسیه. هر چی که توانشو...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 مهرماه سال 1385 13:02
سلام... کم کم داره بوی بارون می آد... مگه نه؟
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 مهرماه سال 1385 17:57
سلام بازم رمضان شد . آهای اونایی که علی رو فراموش نکردید و هنوزم به این وبلاگ خاک گرفته ی من سر میزنید منو خیلی دعا کنید. دلم برا همتون تنگ شده . داره کم کم وبلاگم یک ساله میشه ولی هیچ خبری از اونایی که پارسال مرتب بهم سر میزدن نیست . میدونم تقصیر خودم هم هست ولی به خدا بهم حق بدید که وقتی انگیزه ای نباشه آدم نمیتونه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 31 شهریورماه سال 1385 22:04
سلام اینجا چقدر خاک گرفته خیلی دلم میخواد بنویسم ولی از چی بنویسم؟ از کی بنویسم؟ تنهای تنهای تنها... فقط بارون رو کم دارم که نمیدونم کجاست ... کاش می اومد و اینجا رو یه سامونی میداد... امشب بازم میام مینویسم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 31 تیرماه سال 1385 14:10
سلام شبی بارانی و رسالت من این خواهد بود تا دو استکان چای داغ را از میان دویست جنگ خونین به سلامت بگذرانم تا در شبی بارانی آن ها را با خدا ی خویش چشم در چشم هم نوش کنیم... ( حسین پناهی )
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 تیرماه سال 1385 23:02
سلام دعا کردم که بمانی بیایی کنار پنجره و باز شعر مسافر غریب خود را گوش کنی اما دریغ... که رفتن راز غریب این زندگی است رفتی... قبل از آنکه باران ببارد...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 خردادماه سال 1385 11:13
سلام گاهی وقتا یه اتفاقاتی می افته که ادم ناخود اگاه یاد خاطرات گذشته می افته. خیلی دلم برات تنگ شده... چند روز پیش با امیر رفتیم اون پارکی که دفعه اول کنارت نشستم اونجا ... یادش به خیر. هنوز نرفته بودیم داخل به امیر گفتم یادته با خواهرت و ... اومدیم اینجا..؟ گفت آره هنوز مزه اون بستنی که خوردیم یادم نرفته... یادته...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1385 00:30
سلام برای اخرین بار خدا کنه بباره تو این شب کویری یه قطره از ستاره... خدا کنه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1385 23:49
سلام اگر تیغ عالم بجنبد ز جای نبرد رگی تا نخواهد خدای ... همین...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1385 00:12
سلام در پی بارانم امشب تنهاترینم امشب... خدایا میدونی خدایا میتونی نذار مثل من تنها بمونن نذار مثل من تو حسرت بارون بمونن اگه هم نخواستی؛ بهشون بفهمون چرا... خداجون خودت میدونی خداجون فقط خودت میتونی... کاش میشد همه به بارون شون میرسیدن کاش میشد همه یه بار زیر بارون عاشق میشدن کاش میشد یه بار دیگه از اون بارون ایی که...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 اردیبهشتماه سال 1385 12:34
سلام عاشقان را بگذارید بنالند همه مصلحت نیست که این زمزمه خاموش کنید من نگویم که به درد دل من گوش کنید بهتر ان است که این قصه فراموش کنید...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1385 00:04
سلام سلاخی زار می گریست به قناری کوچکی دل باخته بود...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 فروردینماه سال 1385 00:42
سلام... بازهم تقدیم به انها که صمیمانه دوستشان دارم... شما رو یاد چی میندازه این جملم؟ یادتونه اولین یادداشتم؟ بی خیال... منو از یاد نبرید. من هنوز زنده ام ...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 اسفندماه سال 1384 14:35
سلام. ازش پرسیدم چه خبر؟ خندید و گفت: خبرهای خوب... نون تو سفرمون هست... ابرو هم داریم... سالم هم هستیم... حال کردم . زندگی یعنی این...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 بهمنماه سال 1384 13:11
سلام همین روزا با دست پر میام... ای دل گمان مبر که ز یاد تو غافلم ار بنشسته ام خموش؛ خدا داند و دلم... حق پشت و پناهتون... یا علی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 آذرماه سال 1384 21:38
سلام عصر پنجشنبه خیلی فکر کردم تا بلکه بتونم حرف دلمو بنویسم که هم خودم راحت بشم هم اینکه به درد وبلاگ بخوره. ولی افسوس... نشد که نشد... تا حالا شده احساس کنی می خوای داد بزنی...؟ بی خیال... نمیدونم چی بگم... شما از عصر پنجشنبه خوشتون می اد؟ چه احساسی دارید وقتی پنجشنبه میشه؟ قبول دارید یه جوریه...؟ بی خیال... راستی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 آبانماه سال 1384 10:09
سلام تمام شب به یادت بودم و در کوچه پس کوچه های نقره ای سرنوشت پی تو میگشتم در خیال خویش دل به اسمان زدم غوغائی به پا بود... فرشتگان ستارگان ماه ... از این سو به ان سو... همه شاد و خندان ندانستم حکایتش چیست این همه زیبائی این همه شور و شوق دسته های گل کسی جوابم را نداد... به اتاق تنهائی خویش باز گشتم و از پنجره به...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 آبانماه سال 1384 23:31
سلام با یه روز پر از پائیز منم شدم یه ساز نوازنده که مثه برگهای پائیزی راه افتاده و سر و صدائی راه انداخته. سازی که می خواد قصه ی عشق سرخ و اسمون ابی یا یه روز بارونی رو بنوازه... طاقت بیار خدا جون تا به خود بیام... خیال بارون بدجور هوش رو از سرم پرونده... انگار یه ابر ماتم زده می خواد بباره و منو تو بیکرانش غرق کنه....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 آبانماه سال 1384 09:20
سلام تقدیم به آنها که صمیمانه دوستشان دارم... سلام مدتهاست... مدتهاست زیر بارون قدم نزدم. مدتهاست زیر بارون گریه نکردم. مدتهاست زیر بارون با اسمون درد دل نکردم... خیلی سخته... خیلی سخته دلت برای یه کسی؛ یه چیزی؛ یه اتفاقی؛... تنگ بشه. خیلی سخته تنها چاره انتظار باشه. خیلی سخته سکوت . خیلی سخته اسمون ابری باشه... دلم...