بالاخره طلسم شکسته شد...

سلام...

از شب تا صبح خواب روزنامه میدیدم... یعنی فردا چی قراره رقم بخوره برام؟

صبح ساعت ۸. سحر خیزی هم عالمی داره ها... البته برا کسی که تا صبح خواب نرفته زیاد هم فرقی نداره...

رفتم دکه روزنامه فروشی... ولی هنوز روزنامه هاش نرسیده بود... هوا سرد بود...

خیلی استرس داشتم...

مامان گفته بود روزنامه رو گرفتی بیار خونه با هم ببینیم... چراشو نمی دونم شاید میترسید اگه قبول نشم همون جا...

تو فکر و خیال بودم که یک لحظه متوجه شدم همه هجوم بردن به طرف دکه...

بلـــــه... روزنامه رسید...

قلب من : گوم گوم ... ( البته خیلی تند تر از این حرفا )

با هر جون کندنی که بود یه روزنامه خریدم...

همون جا روزنامه رو باز کردم. از قضا همون صفحه ای که باز کردم پر از حرف میم بود...

میـــــــــــــــــم ... ظظظظظ .... ظظظظ....

 قلب من ـــــــــــــــــــــــــــــ

هان؟خب دیوار کدوم طرفه...؟ جهت کوباندن سر.... یک لحظه زندگی برام تموم شد...

یه بار دیگه بذار نگاه کنم تا خودمو....

میـــــم ... ظ ظ ظ ظ ... نه اسمم نیست... قلب من : ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

داشتم میرفتم روزنامه رو پاره کنم... یک لحظه بالای همون صفحه سمت راست یه چیزی دیدم...

شـــــــــــــــــــــــــیت...

رشته عمران...

اسامی پذیرفته شدگان بر اساس رشته ها اعلام شده بود...

 با شدت هر چه تمام تر رفتم سراغ صفحه اول...

کامپیو تــــــــــــــــــــــــــــر...

با تمام انرژی رفتم صفحه کامپیوتر.... قلب من : گومگومگومگومگومـــــــــــــــــــــــ الی آخر....

ِمیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم.... ظظظظظظظ ....

من؟ علی؟ ۶۹۳؟

یه بار دیگه...

من یعنی خودم... علی... ۶۹۳....

 زنده میشویم....

خداااااااااااااااااا یوهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو...

قبول شدمــــــــــــــــــــــــــــــــــــ....

بعد از کلی شادی و پای کوبی...

مامان...

الو مامان؟

مامان : بچه جون چرا نمی ای خونه ؟ هنوز نرسیده روزنامه؟ بابا زنگ زده خیلی نگرانه... زود بگیر بیار خونه...

من : ببخشید... مامان؟ دیگه هیچ آرزویی داری؟

مامان : سکوت ... هان؟ علی؟ با بغض... یعنی...

من :‌جواب منو ندادی مامان... دیگه هیچ آرزویی داری؟

مامان:‌با گریه ... علــــــــــــــــــــــــــی تورو خدا زود بیا خونه...

من :اومدمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ... یوهـــــــــــــــــــــــــــــــو...

وقتی رسیدم خونه و درو باز کردم... مامان گریه میکرد ... حق داشت ... شاید تنها کسی بود که میدونست من هیچ وقت به حقم نرسیدم

 و الان...

قبل از اینکه برسم خونه بابا و خواهرمو دادشمو خبر کرده بود... همه خوشحال شده بودن ... ولی یکی خیلی خیلی ...

داداشم تلفن زد بهم...

با بغض : علی؟ یعنی راسته؟ با صدای بلند زد زیر گریه...

من : آره راسته... گریه نکن... 

داداشم:در حالی که از گریه نمیشد بفهمم چی میگه.... الهی همیشه خوش باشی ... الهی همه کارات سر و سامون بگیره... و.. و.. و...

 چه روز خوبـــــــی...

من قبول شدم...

خدایا شکرت...

 

نظرات 14 + ارسال نظر
مریم یکشنبه 24 دی‌ماه سال 1385 ساعت 06:38 ب.ظ http://bito-hargez.blogsky.com

سلاممممممممممممممممم
آفرین علی
خیلی خوشحال شدم
خیلی خیلی
انشالله که در همه کارهات مثل اینبار موفق باشی
انشالله که همه چیز همینطوری برات جور بشه
وااااااااای
خوشحالم
دلم واسه دانشگاه تنگ شده
راستی همونجا یزد قبول شدی ؟
همیشه شاد و همیشه موفق باشی

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام...
فدااااااااااات :دی
تو هم همینطور...
خوش باش و سلامت...

قاصدک یکشنبه 24 دی‌ماه سال 1385 ساعت 07:39 ب.ظ http://payizan.blogsky.com

تبریک میگم:)
یاد اون روزهای خودم افتادم....
شاد باشی و سلامت

غزال دوشنبه 25 دی‌ماه سال 1385 ساعت 09:04 ق.ظ http://kessafat.blogsky.com/

یوهوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
تبریک
شیرینی شو کی میدی...
ما منتظر یه سور حسابی هستیم

ممنون
به زودی :دی

فرهاد.آیینه دوشنبه 25 دی‌ماه سال 1385 ساعت 10:52 ق.ظ http://mirror.blogsky.com

خوش به حالت که حداقل یه بار شده توی زندگیت واقعا از ته دل خوشحال شدی... من همیشه شکست خوردم... همیشه... رتبه ی من... ۳۹۸۶... تا کی باید شکست بخورم... نمی دونم...

یاسی دوشنبه 25 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:55 ق.ظ http://www.yasivaostad.blogsky.com

سلام ممنون که سر زدی
شاد باشی

دلارام دوشنبه 25 دی‌ماه سال 1385 ساعت 12:25 ب.ظ http://djcj4music.blogfa.com

آخی علی چقدر باحال بود ایشالا همه جا خوش باشی عزیزم

شادی دوشنبه 25 دی‌ماه سال 1385 ساعت 09:30 ب.ظ http://shahdoone.blogsky.com

سلام.
تبریک بابت قبولی . قبول شدن اونم از نوع ناپیوستش سخته..
منم این سختیو یه بار امتحانم کردم.
راستی شیرینی فراموش نشود

مجید دوشنبه 25 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:45 ب.ظ http://www.majid-85.persianblog.com

سلام دوست خوبم...........ممنونم از محبت و حضورت............
راستی تبریک میگم و همچنین بابت لینکت هم ممنونم.........منم لینکیدمت..........

علی سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1385 ساعت 01:14 ق.ظ http://http://cheshm-ashegh.blogfa.com/

سلام علی عزیزم
برای تو عزیز دلم در مراحل زندگیت سر بلندی.شادی.موفقیت آرزو مندم

شب قطبی سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1385 ساعت 08:48 ق.ظ http://ananda.blogsky.com

مبارکه عزیز...موفق باشی گاهی سر بزن بهم

پگاه سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:44 ق.ظ http://www.bikhiyal9.blogsky.com

سلام ممنون که سر زدی
منم لینکتون کردم

کمیل سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1385 ساعت 05:35 ب.ظ http://shokarancup.blogsky.com

سلام ... رفیق وبلاگ جالبی داری خوشحال می شم اگه به من هم سری بزنی ... موفق باشی ... در ضمن وبلاگت رو در لیست لینکم گذاشتم ... باز هم میام ... فعلا خدا حافظ همین حالا ... همین حالا که من تنهام ... خدا حافظ واسه اینکه ... ببندی دل به رو یا هام ...

مجید پنج‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1385 ساعت 02:12 ق.ظ http://www.majid-85.persianblog.com

سلام رفیق.........به روز هستم..........

ثمین شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 07:25 ب.ظ http://www.saminnba.blogfa.com

سلام.
مطلبی که نوشتی خیلی جالب بود.خیلی قشنگ تونستی حسی که اون موقع داشتی بیان کنی. من وقتی می خوندمش انگار که این اتفاقات در همون لحضه برای خودم اتفاق افتاده بود.
امیدوارم به همه ارزوهای قشنگت برسی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد