سلام...

روز پنجم سال ۸۶ ...

فرهاد هم رفت...

خیلی پسر خوبی بود خیلی...

خدا رحمتش کنه

باور کردنش خیلی سخت بود ولی تقدیر اینجور خواست که زود راحت بشه...

بارون...

موقع مراسم تشییع فقط صدای بارون بود و گریه و لا اله الا الله...

وقتی خاک سپاریش تموم شد بارون شدت گرفت طوری که همه سراسیمه بعد از خوندن فاتحه رفتن به طرف ماشیناشون...

اما من...

یه لحظه خیلی دلم سوخت...

آخه این همه آدم قشنگیه بارون حالیشون نیست؟

بابا جون به همین راحتی خاکش کردین و رفتین با عجله؟

زیر همون بارون نشستم روی خاک قبرش و تا اونجا که میتونستم عقده ی دلمو خالی کردم...

خدا کنه منم که رفتم... بارون بیاد بلکه ...

خدایا چنان کن سرانجام کار   تو خشنود باشی و ما رستگار

برای شادی روحش یه حمد و سوره بخونید ... ممنون