سلام

با یه روز پر از پائیز منم شدم یه ساز نوازنده که مثه برگهای پائیزی راه افتاده و سر و صدائی راه انداخته. سازی که می خواد قصه ی عشق سرخ و اسمون ابی یا یه روز بارونی رو بنوازه...

طاقت بیار خدا جون تا به خود بیام... خیال بارون بدجور هوش رو از سرم پرونده...

انگار یه ابر ماتم زده می خواد بباره و منو تو بیکرانش غرق کنه.

چقدر خیال...؟چقدر سئوال...؟چقدر درس...؟

حالا بعد این ساز میخوام برات یه نقاشی بکشم. یه امید خوبه بکشم؟ امید به آینده...

یه بهار چطوره؟ بهار زندگی و شور جوونی...

اصلا بهتره  یه روز بارونی رو بکشم. وقتی می خواد کویر خشک نگاهیکه از عطش به خود می پیچه رو سیراب کنه...

یا یه دل پر از دل...

دل...

دلی که از اوج بی دلی به دلداری رسیده...

قلم بی پروای من فقط دوست داره...

ولی...

چی بگم...

طاقت بیار خدا جون تا به خود بیام...