عدی هم رفت...

سلام...

داشتم با گیتارش آهنگ میزدم که سیم گیتارش پاره شد...

خیلی خجالت کشیدم آخه روز اولی بود که باهاش آشنا شده بودم...

گفت مهم نیست دیگه کهنه شده بود... سیم پاره شده رو برداشت شروع کرد به بافتنش... وقتی بافت گفت دستبند جالبی میشه بیا دستت کنم... سیم بافته شده ی گیتار رو با چسب بست به دستم...

اون روز خیلی خوش گذشت... کلی با هم گیتار زدیم با اینکه گیتار اون یه سیم نداشت...

خیلی صداش قشنگ بود... قرار شد هر موقع با بچه ها رفتن بیرون به منم بگن سازمو ببرم و با هم بخونیم...

جاده ی خوشبختی در دست تعمیره   دور بزن برگرد این اسمش تقدیره...

خیلی قشنگ خوند...

دیوونه ی اخلاقش شده بودم ... با اینکه چند سال از ما بزرگتر بود ولی اینقدر افتاده بود که اصلا احساس کوچیکی نمیکردیم جلوش...

چند بار از حسین حالشو پرسیدم... چند روز پیش , حسین گفت قراره گروهی بریم شمال... گفتم اگه اون بیاد منم میام...

ولی...

 افسوس... حیف...

امروز عدی (oday) برا همیشه رفت پیش خدا...

گیتارش... کوله پشتیش...

منو دوستاش و خانوادش با کلی آدمای دیگه که دوسش داشتن رو تنها تو این دنیا گذاشت و رفت...

هنوزم باورم نمیشه ای خداااااااااااااااااااا...

(برا شادی روحش حمد و سوره بخونید...)